آنتی پرانتز برای پروانه‌های آن سالها   2013-06-19 09:09:35


روزگارِ خودمان بود، خودمان از خودمان بوديم. کوچک‌تر از کافِ تمام کوچک‌ترها، و بزرگ بوديم، قد اطلسی‌های آفتاب خورده M.I.S

M.I.S اسم است به تخفيف، هم به روايت ديگرانی که آمدند، روييدند و رفتند، شايد بروند.M.I.S اسم آسان سخت‌ترين تبعيدگاه سياره‌ی ماست: مسجد سليمان! "موج ناب" انعکاس هفت رنگ دره‌های آب و نفت و پونه‌ی همين ديار بی‌يارِ ثروت و سکوت و فلاکت بود. با هم بوديم به هر دليل بی‌علتی حتی: من و هرمز و حميد و سيروس و يارمحمد. همين پنج‌تن‌های هميشه با هم، که می‌خوانديم، می‌گشتيم، می‌سروديم به سرمای دی و دوزخ تير. اسير آزادترين کلمات زنجيرگسل، که در گهواره هزاران‌ساله‌ی قومی غريب برآمده بوديم، به در آمده بوديم. با تمام کابوس‌ها و کاستی‌ها، به عاطفه‌ی عظيم آينه‌واری که موج می‌زد به جان و ناب‌تر می‌زد به هر چه زمزمه. فرصت لکنت نمی‌داديم.

تمام تقدير موج ناب همين بود و هر کس به راه خويش از دست روزگار. يکی ‌يکی يکديگر را يافته بوديم و يکی يکی از يکديگر دور شديم. برف‌های قله‌نشين،‌ سرنوشتی چنين دارند که هر کدام را رودی و به راهی. و چه رودی زد روزگار که عود به آينه خفت و تار شکسته به تنهايی. در آن جانب رود، جيب‌هامان يکی بود و گاه پيراهن‌هايمان چندان که کلمات خالص خواب‌هايمان. و اين دفتر، يعنی ترانه و ترتيب اين معنا هم مولود همان ايام عجيب است که زندگی بخشی از شعر من بود و نه شعر پاره‌ای از اين حيات، مثل هنوز و همين امروزم.

پاره‌ی نانی بود و کوله‌باری کتاب، هم به راه دورترين دره، دره‌ی جن، آنجا را غاری يافته بودم که هر آدمی را دل رفتن به خوف جن نبود آنجا. کشورِ کلمات بود آنجا، يا خرابات شهود. هر چه بود، دورم می‌کرد به هر چه نزديکتر تا تنها برای شعر زندگی کنم. و می‌سرودم، و بلند می‌خواندم برای کسانی که هنوز به دنيا نيامده بودند.

روزگار خودمان بود، دوزخی آن همه ارزان را کجای بهشت می‌توان خريد!؟ خانه‌ی ما بالای بالای کوه، پشت بالای محله‌ی "چاه نفتی" بود. شمال شرقی خانه‌ی ما، مزارستان کودکان بود. گاه بعضی ترانه‌هايم - دوره‌ی شعر کلاسيک - را می‌بردم برای ارواح کودکان می‌خواندم، خاصه به وقت پسين: اولين غزل‌ها،‌ تصانيف و تکلمات موزون عصر جوانی، که پاره‌ای از آن يادگارها، هم آغاز همين دفتر آمده است: دليل راه و دلالت من! دو سه تای اين سرودها را سال‌ها بعد در کتاب "تذکره‌ی ايليات" آوردم، و بعد اين پيراری‌ها را پی نگرفتم تا ... يادم بيايد خواهم گفت.

"دوره‌ی نخست"، دوره‌ی آزمون وزن و رديف و قافيه بود، هم به خط و خطای همان سال‌های کودکی، که هيچ کم نکردم، و بسيار نيز، بی‌دخالتی حتی اگر که وسوسه، واژه‌بارانم کرده باشند، حرام! و اين حادثه،‌ به ميان ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۲ خورشيدی رخ داده بود.

"دوره‌ی دوم"، دوره‌ی "موج ناب" است، که از ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۶ خورشيدی، خواب و خيال مرا کامل کرد، که خود اين احتمال، تازه سرآغاز راهی ديگر بود. اين واژه‌ها هنوز صدای ورق‌زدن تقويم آن عصر نياسوده را در خود محفوظ نگه داشته‌اند. شعرهای دوره‌ی اول و دوره‌ی دوم اين دفتر، به همت محسن معظمی و محمد آشور، جمع آمده‌اند اينجا.

"دوره‌ی سوم"، دوره بريدن از جمع موج ناب و تجربه‌ی طغيانِ معنا بود. جنون ايجاز و فراروی از رسم راه‌های بلد شده، احترام عميق به اصوات ازلی، نيمی شهود جادو، نيمی پر عقاب، که به ذهن اين زمان، به اين دوره، عنوان "زبان جِن" داده‌ام. در آن ايام، هيچ نشريه و مجله‌ای حاضر به چاپ و درج حتی يکی از اين تجارب واژه‌شکن - آن هم سروده‌ی برنده‌ی جايزه‌ی فروغ - نشد. همان رسانه‌هايی که از آن پيشتر، شعر مرا با احترام تمام منعکس می‌کردند. درست در دريايی درهم تنيده از شعر مصرفی روز، به ايام شورش خلايق و گرايش خوش‌گمان بسياری به جانب شعارهای فرصت‌سوز، روياهای من همه رنگ خودم بودند. دوره‌ی "زبان جن" کوتاه و مصروع و می‌کشان بود و وزيد و به ياد سپرده شد و طی! ... تا گمشان کردم. همه در دفتری بی‌نشان! نشان به نشان گشتم به هر کس که يقين کردم، پرسيدم پيش تو نيست؟ و نيافتمش!

تا روز وداع با الف. بامداد، شاعر هميشه از خودمان، مسئول بخش‌هايی از تداركات بودم، شب دوم به بی‌خوابی گذشت، و روز بوسه‌باران آن پير، در ميان پيادگان خسته بود، كرج، مزارستان آنجا، صدايی آشنا از قفا گفت: سيد!

قباد آذرآيين، داستان نويس همشهری‌ام بود، دفتری به جانبم رواند، راز بود و رويا بود، باورش هنوز هم دشوار است برای من، بعد از قرن‌ها، آن هم روز وداع با شاملوی بزرگ، آمد او که رفته بود به ديرباز. قباد گفت: - امانتی! لابه‌لای اثاثيه مانده بود، در انتقال به تهران يافتمش، فکرش را می‌کردی!؟

ورقش زدم، خودش بود: "زبان جن" چرا امروز و اينجا؟ و تا امروز و اينجا که محسن معظمی گفت: يک قطعه از کارنامه شعرت مانده به جنوب، من بايد اين مهم را جمع و جور کنم. و شد که به اين خلاصه انجاميد. بخش‌های عمده‌ای از شعرهای دوره‌ی سوم را در اهواز و در ميان کوليان اهوازی سروده‌ام. با آن قوم غريب، زندگی‌ها کردم، زبان آنها را نمی‌فهميدم اما درک می‌کردم. شب‌ها کنار آتش‌های سر به فلک سوده‌ی اهواز، به اوراد و زمزمه کوليان گوش می‌دادم، می‌خواستم به اصوات ازلی اين آوازها نزديکتر شوم. امروز که با دقت و تجربه بيشتری به اوزان نهان‌زاده اين ترانه‌ها در دوره سوم دقت می‌کنم، به روشنی، رسم آوازها و رقص‌های کوليان و ضرباهنگ خلخال پاهايشان را می‌بينم و می‌شنوم: حلول حادثه در ژن معنا، نيمی شهود جادو، نيمی پر عقاب، به اين اشاره، در برابر عنوان "از آوازهای کوليان اهوازی" تسليم شدم تا آزادی را ... آزادی را! هی اطلسی‌های آفتاب‌خورده‌ی M.I.S.


سيدعلی صالحی / ۱۳۸۲ - تهران


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات